✍ثبــ ـت لحظــآت نآب باهـ ــم بودنــ ـمـون✍

ماجرای عجیب بدنیآ آمدن من

1393/11/25 10:37
320 بازدید
اشتراک گذاری

یا الله.....

خدارو شکر من کلا آدم شاد و سرزنده هستم

وهمش در حال درست کردن ی تفریح

و درست کردن جو جدیدم تا وقت خودم واطرافیانمو خوب بگذرونم

همیشه دوست دارم فامیل دور هم باشیم

و بزن وبرقصی دخترونه برگذار باشه

دخترایی فامیلمون هممشون میخوان همه جا همراهشون باشم

ومیگن با شماخوش میگذره

 و داستان از اونجایی شروع میشود که میگویند:

مامان اینجانب داخل مراسم عروسی درد زایمانش شروع شده 

مامان بزرگ عزیزتر از جانم میگه عروس گلم میخوایی نرو 

مادرم میگن نهههههه خاله جان هنو زوده

وتازه اگرم خبری شد لباسایی بچه 

وتمام چیزهایی که لازمه س همراه خود برداشتم

(چقد راحت من میبودم استراحت مطلق

خواب واااایی چه برسه ب عروسی)

میرن و تازشم میگن ی دوری هم رقصیدن وبه محض اینکه

عروس خآنم وآقآ داماد داخل سالن تشریف میآورند

مامانم وقتش میشه وهمه عروس داماد رو فراموش میکنند

و مامانی رو میرسونن منزل عمویی پدرم نزدیک سالن عروسی 

وبرحسب اتفاق تویی همون عروسی ی مامایی هم دعوت بوده و...

مامانمو همراهی میکنه واین میشه داستان بیادماندنی تولدم

منم موقع اذان مغرب بدنیآمیام فرزندچهارم خانواده بعد سه پسر

و فردایی عروسی با خانواده بزرگم شامل مادر بزرگ پدر بزرگ 

پدر مادر برادران به عنوان فرد جدید خانواده

قدم به خونه ام میزارم

الان 23 سالم شده و از اون جمعمون تا این تاریخ

پدر بزرگم کنارمون نیست

خداوند رحمتش کنه خیلی دوسش داشتم 

 

 

پی نوشت:

نمیدانم تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم

یا نفسم را به اندازه ی تو ؟
نمیدانم چون تو را دوست دارم نفس میکشم

یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم ؟
نمیدانم زندگیم تکرار دوست داشتن توست

یا تکرار دوست داشتن تو زندگیَم ؟
تنها میدانم ، بسیار میخواهم تو را … ( همسرم)

پسندها (1)

نظرات (1)

حدیث
28 بهمن 93 9:43
سلام عزیزم به جمع نی نی وبلاگی ها خوش اومدی اومیدوارم خاطرات خوبیو اینجا ثبت کنی منم هم سن شمام وبعد از 5تا پسر دنیا اومدم یه دونه ام از اشناییتون خوشحال شدم به منم سر بزنید
مامان&خانوم خونه
پاسخ
سلام ...ممنون بخاطر حضورت عزیزم حتما میام