یادش بخیر جمعه هایی قدیم:(
امروز دلتنگم
دلتنگ دور هم بودن خانواده دلتنگ بگو بخند
دلتنگ بزرگترااا دلتنگ یه رنگیاا سادگیاا
دل ت ن گ اون جمعه هاا...
یادش بخیر روزهایی جمعه برایی خانواده ما مثل عید بود
حتی صبحانه روز جمعه با بقیه روزا خیلی متفاوت تر بود
مادرم صبح روز جمعه منو میشست لباس نو تنم میکرد
پدرم و برادرام سر کار نمیرفتن همه لباس نو تنشون بود
مثل عیدها بقیه برام پول میدادن
منم خوشحال همه رو تاظهر نشده خرج میکردم
موقع ناهار مادرم به عنوان عروس بزرگ غذارو به همه میکشیدن
یه سفره بزرگ با یه خانواده بزرگ گرم وصمیمی....
بعد از ظهر هرجمعه سماور چایی برقرار بود
ودر حال جوشیدن
چون مادر پدرم (ما)با خانواده پدربزرگم زندگی میکردیم
همگی عموهام زن عموها با بچه هاشون
عمه ها با خانواده شون....
میامدن به دست بوس پدر بزرگ مادر بزرگ و پدرخودم
چون پسر بزرگ خانواده بود.
کینه تو دل کسی نبود
کسی با نیش وکنایه باکسی حرف نمیزد
نگاه ها محبت ها حرفها به پاکی دل کودکی شبیع بود
ولی حالا چی ...؟؟؟
هییییییییی
راستی اون جمعه ها کووو.
اون آدما کووو.
دلم براشون تنگ شده
دلم کودکیمو میخواااااد ولی کاری نمیشه کرد گذشته رفت
اون یه دلتنگی بود
ولی باز خدارو شکر از زندگیم حالم شرایطم خیلی راضیم
باید حالا از زندگیم ازبودن درکنار همسر
ودخترمهربانم نهایت لذتوببرم
شاید همچین روزهایی باز دوباره برنگردن
کسی چه میدوووونه.......
پی نوشت:
دوست داشتنت را نه با حرف
نه با بوسه
و نه با هیچ چیز دیگری نمی توانم بیان کنم
تنها کاری که از دستم ساخته است ؛
این است که به چشمانت زل بزنم
تا خودت از چشمانم ببینی
که چقدر دوستت دارم !!! (همسرکم)