ماجرایے مטּ و عشقم ....!!!
پسر قصه من،
با ازدواج فامیلی موافق نبوده .
باوجوداینکه هرروز بااسرارهای پی درپی مادرش مواجه میشد
که آخه پسرم مگه دختر داییت چشه به اوون خوشکلی
یااون دختر عموت به اون خانمی
امابازم تن به خواسته مادرش نمیداد
ماهم شهردیگری سکونت داشتیم
و یکی دوباری هم که میرفتیم مشهد
این پسر قصه من یا مغازه بوده یا میامده من خواب ...
البته منم سنم کم، بقول خودش بفکرشم نمیرسیده
خلاصه بگم تصمیم گرفتیم بریم مشهدبرای زندگی
بعدازگذشت یکسال تصمیم گرفتیم داداشمو دامادکنیم
رفتیم خواستگاری دخترخالم یا خواهر همین آقا..!!
وداداش خوشکل وچشم سبز من شد داماد گلشون
زمان عقدشون رفت وآمد مون باخالم زیاد بود
وکارهایی مجلسای بچه هاروانجام میدادیم
که این آقایی که ذکرخیرشون بود کم کم منو میبینه
ویه دل نه صد دل عاشقم میشه
باخودش میگه:
ای بابا الان باچه رویی به مادرم بگم برو ب خواستگاری دختر خالم
زن داداشش رو درجریان قرارمیده تا ایشون پاپیش بزارن ....!!
ایشون هم با خوشحالی زیاد بابت این تصمیم
بقیه افراد خانواده رو مطلع میکنه
که مورد تایید تمام افرادخانوادشون
ازجمله خاله جنابعالی قرارمیگیره
و بنده هم درسن 17سالگی میشم عروس سوم این خانواده
یعنی عروس خاله ام
واین پسر قصه من میشه عشقم، نفسم، عســـــلـــــم ...
الان هم مدت 7ساله که باهمیم
خداروشکر هر روز بیشتراز روز قبل عشقمون پررنگ ترمیشه
خدای بزرگم یه دختر ناز وخوشکل بهمون داد تاعشقمونو محکم ترکنه
الحمدلله هر روز بیشتراز روز قبل زندگیمون شیرینترمیشه
منم به اندازه تمام مخلوقات روی کره زمین خدارو سپاسگذارم
بابت این همه لطفش که شامل حالم شده
پی نوشـــت:
وقتی کسی را دوست دارید
حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود
در کنار او که هستید احساس امنیت می کنید
حتی با شنیدن صدایش ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید
دوستت دارم همسر عزیزترازجاااااانمم..!!!