مآجراے مטּ و داداش گلҐ ..!!!
دیشب داشتم با برادر کوچکترم چت میکردیم
دیدم حالش گرفته س وپستهایی غمگین میزاره لاین
منم نگرانش شدمو گفتم احوالشو بپرسم
یکم باهم حرف زدیمو درد دل کردیمو
اینکه متوجه شدم موضوع خاصی نبود
باهم شوخی کردیم حالش خوب شد خداروشکر
بعد آخرش برداشت گفت :
خیلی دلتنگتم خواهرم 4ساله ازمون دوری آخر کی میای ببینمت
گفتم:منم دلم برات خیلی تنگ شده
بهش گفتم
یادته ؟؟
چندسال پیش ..
هردومون کوچیک بودیم ..!!
میرفتم مهمونی میامدم میدیدم
تموم بیسکویتامو از کمدم برداشتی خوردی
منم میامدم دعوات میکردم ...!!****
کاش الان پیشم بوودی
هرچه بیسکویت داشتم میدادم به تو :-(
یآدمه شش سالم بووود که یه صبحی داداش بزرگ ترم
ازخواب بیدارم کرد
گفت:پاشوخواهری ببین کی آمده
رفتم دیدم یه نی نی کوچولوی بغل مامانم خوابیده
حسودیم شد تا اون لحظه فقط کوچولویی خونه من بودم
فکرمیکردم باوجوداون کسی منو دوست نداره
که چنین چیزی امکان نداشت برعکس خیلی هم بهش وابسته شدم
خیلی هم روش حساس بودم
کسی جرات نداشت ی کلمه بهش حرفی بزنه
روزهایی قهرو آشتی زیادی هم باهم داشتیم
دراصل بیشتر آشتی بووود تاقهر:)
ولی حالا من این ور دنیا اوهم اون ور دنیا
امیدوارم زودتر ببینمش شادیهاشو ببیبینم
یه پست درمورد داماد شدنش بزارم
البته حالا که هنوز خیلی زوده تازه 17 سالشه
پی نوشــــت:
داداش عزیزم الان آمده المان پیشمون
برای همیشه خداروشــــــــــــــــکر
پی نوشــــت ۲:
همين که سرت را روي شانه ام مي گذاري
و به خواب مي روي
آرامش آوار مي شود روي دلم
لحظه هاي روشن با تو بودن
کاش تمام نشود(عشقم همسرکم)