ماجرایی منو پدربزرگم ..!!!
به نظرم نوشتن مثل ورزش میمونه،
عین وقتایی که یه مدت طولانی آدم ورزش نمی کنه
و تحرکی نداره بعد که می خواد شروع به فعالیت بدنی کنه
چقدر سخته و چقدر عضلات و بدنش خشک شده،
بعدش بدنش کوفته میشه...
درست مثل نوشتن،مثل اوضاع من...
چندوقتی بود حال و احوال خوشی نداشتم
مثل وضعیت هوا ی اینجا
ابری رو به بارانی بودم
باکوچکترین تلنگری باکوچکترین حرفی اشکام روان بود
ولی حالا آفتابیم
بلطف خالق مهربان یک تغییر وتحولی تو زندگیمون ایجاد شد
که حالمو احوالمو خوش کرد
چندوقتی بود دست ودلم به نوشتن نمیرفت
باوجوداینکه ی دنیآحرف واسه نوشتن داشتمآ
امامیگفتم ولش کن اینا رو که نمیشه نوشت،
اینو که نباید گفت و هزار جور بهونه دیگه !!!
امآ حالاآمدم بنویسم ..!!
بنویسم از خودم وبرگی دیگر از خاطراتمو اینجاثبت کنم
نمیدونم چی ولی بایدبا حس قلبیم پیش برم
باید ببینم دلتنگ چه چیزیم
یا دلتنگ چه کسیم یا....
اما یه چیزی داره ذهنمو قلقلک میده
.
انگاری دلم میخواد تو این پست یکمی از عزیزترین کسم
که از دست دادمو بنویسم
یادی ازش بکنمو نامش و یادش
توی چهارمین پست وبلاگم ثبت و بیادگاربمونه
دلتنگ پدر بزرگمم خیلی زیاد هم دلتنگشم
5سالی میشه دیگه ندارمش
دیگه نمیتونم ببینمش دستشو ببوسم کنارمون حسش کنم
ازجمعمون رفته اونمچقدر فاصله بینمون بود که رفت
حتی نتونستم سر جنازه اش باشم
نتونستم سنگ قبرشو بشورمو لمس کنم
2سال بعد اینکه ازش دور شده بودیم فوت کرد
بقیه میگن این 2سال از بین بقیه خواهربرادرات
فقط زیادبیاد تو بوده بعضی وقتهاهم فراموشی میگرفته
ومیگفته چرانمیاد خونمون کجاست
میگفتن بابا جان اونانیستن رفتن مشهد
الهی بمیرم واقعن چه حالی داشته بعد اون حرفها
اخه مادر پدرم 30سال باهاشون بودن
منم 15سال بااونا بودم یه جا زندگی میکردیم
من دختر اونا بودم واونهاهم پدرمادرم .....
هرشب اطاق اونامیخوابیدم مادربزرگم میگفت پیش مابخواب
نصف شب باصدایی قرآن خوندن پدربزرگم بیدارمیشدم
براستی چه نوایی زیبایی چه طلاوتی
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم .....بسم الله الرحمن الرحیم....
یس..والقرآن الحکیممممم...
بعدباصدایی بلندمیگفتند بلند شو.
بابا جان
بیدارشو وقت نمازه
کنارشون نمازمو میخوندم چقدرحس خوبی بهم میداد
کاش الانم بووودندکااااش !!!
داشتن بزرگهایی خانواده نعمت بزرگیه اونم بزرگی مثل پدربزرگم
تا15سالگیم عادت داشتم شب که میخوابیدم
خوراکی کنارم میزاشتم
اونم شیرینی کلوچه وچیزایی دیگری که طبق روال هرشب
پدربزرگم ازمعازمون برام میاوردن
هرشب آوردن خوراکی براشون شده بود عادت...
اینقدر دست ودلباز اینقدرمهربوووون بووودند
خداوند رحمتشون کنه
مادربزرگم هنوز در حیاتن
وااااییییی از مهربانی مادربزرگم هرچه بگم کم گفتم
تمام فامیل دوسشون دارن ..
الان هم با مادرپدرم زندگی میکنن
گرچه از اونهاخیلی دورم
ولی همینکه چندروز یه بار صداشونو میشنوم
یا ازاینترنت میبینمشون
جاااای شکرش باقیه...!!!!!
خداوندا به حق این شبهای عزیز
گذشتگان مارو ببخش وبیامرز...
پی نوشـــــت:
من یکیو دارم
حتی اگه هرروزم باهاش حرف بزنم
بی قرار صداشم.!
یکیو دارم شده همه هستیم
وجودم
عمرم
دار و ندارم!
یکی که بهم فهموند میتونم
عاشق شم.!
آهایی یکی 💑 یدونه خودم
◥◥با دنیام عوضت نمیکنم ◤◤