✍ثبــ ـت لحظــآت نآب باهـ ــم بودنــ ـمـون✍

این روزامون

امروز دلم بدجور هوای نوشتن کرده بود اینکه بیام اینجا و درمورد همه چی بنویسم در مورد تمام اتفاقاتی که این اواخر افتاده فقط بنویسم وتو این دفترچه خاطرات مجازیم ثبتشون کنم این روزامون خیلی قشنگه  خیلی فشنگ داره میگذره اما صد حیف که میگذره ودارم یکی پس از دیگری از دستشون میدم از حالم از شرایطم ازحس شیرین مادری وهمسریم دارم نهایت لذت رو میبرم همسری دارم مهربوووون  عاشق خانواده‌ و بدون ما نمیتونه یک روز جایی باشه  یک دوست واقعی برای من 💑💏 که ازش بابت تموم خوبیهاش ممنووووونم تا ظهر درسشو میخونه و بعضی روزاهم کارشه  و الانم مشغول امتحان دادن گواهینامه  که چقدر هم سخته بخدا به زبان &...
24 آذر 1395

فرشته دوم من (My second Angel)

باز هم آمدم بایه پست جدیــــد اینبار در مورد فرشته دوم من یعنی پسر نازم که خداوند لطف کرده وبهم بخشیده بنویســم آری ... توی ماه محرم بود که متوجه شدم باردارم و یه قلب کوچولویی داره تو بدنم میتپه ازخوشحالی منو همسرم به وجد آمده بودیـــمو ونظرکردیم اگر پسر بود اسمشو بزآریم ابوالفضل توی سن ۲۱ سالگی خداوند دخترکم رو بهم بخشید و الان که اون سه سالش شده خداوند یه فرشته ی دیگری هم بهمون هدیه کرد سه ماهش که شد  رفتم دکتر برای چکاپ  همون موقع گفت که بچه تون پســــره دل تو دلم نبود اینقده خوشحال شدم که نگوو مونده بودم چجوری به همسرم بگممم  همسری آمد دنبالم گفت چیهههه؟؟😮 چرا اینقدر خوشحال معل...
1 خرداد 1395

منم حس مادرشدن رو تجربه کردم

فروردین سال 1391متوجه شدم باردارم  تازه تو غربت پاگذاشته بودم  هنوز احساس تنهایی و دور از خانواده  منـــــو لحظه به لحظه میرنجوند واشکمو درمیاورد بعد؛سه بارداری ناموفق که امیدمم کـــم بود ولــــی خدا تغدیر منو عوض کرد وخواست منم این حس شیرین رو تجربه کنم شایدم اونموقع زمان خوبی نبود برای بچه دار شدنم شاید سنـــم کم بوده به اون دلیـــــل  ولی چــقدر گریه کــــردم  چقدرنـاامــــید شــــدم  خدایـــــآ  .. منو .. ببخـــــــــ ــش!! بلاخره صاحب دختری شدم  اونم چه دختــــــری  ماه ،پری،مهربون  هرچی بگم کم گفتم اسمشو گذاشتیـــم نگـــ 🌹ــار بدنیا که ٱمد کسی رو به...
26 دی 1394

ماجرایے مטּ و عشقم ....!!!

پسر قصه من، با ازدواج فامیلی موافق نبوده . باوجوداینکه هرروز بااسرارهای پی درپی مادرش مواجه میشد  که آخه پسرم مگه دختر داییت چشه به اوون خوشکلی  یااون دختر عموت به اون خانمی  امابازم تن به خواسته مادرش نمیداد ماهم شهردیگری سکونت داشتیم و یکی دوباری هم که میرفتیم مشهد این پسر قصه من یا مغازه بوده یا میامده من خواب ... البته منم سنم کم، بقول خودش بفکرشم نمیرسیده خلاصه بگم تصمیم گرفتیم بریم مشهدبرای زندگی بعدازگذشت یکسال تصمیم گرفتیم داداشمو دامادکنیم رفتیم خواستگاری دخترخالم یا  خواهر همین آقا..!! وداداش خوشکل وچشم سبز من شد داماد گلشون زمان عقدشون رفت وآمد مون باخالم زیاد بود ...
8 مرداد 1394

مآجراے مטּ و داداش گلҐ ..!!!

دیشب داشتم با برادر کوچکترم چت میکردیم  دیدم حالش گرفته س وپستهایی غمگین میزاره لاین منم نگرانش شدمو گفتم احوالشو بپرسم  یکم باهم حرف زدیمو درد دل کردیمو اینکه متوجه شدم موضوع خاصی نبود باهم شوخی کردیم حالش خوب شد خداروشکر بعد آخرش برداشت گفت : خیلی دلتنگتم خواهرم 4ساله ازمون دوری آخر کی میای ببینمت  گفتم:منم دلم برات خیلی تنگ شده بهش گفتم  یادته ؟؟ چندسال پیش .. هردومون کوچیک بودیم ..!! میرفتم مهمونی میامدم میدیدم تموم بیسکویتامو از کمدم برداشتی خوردی   منم میامدم دعوات میکردم ...!!**** کاش الان پیشم بوودی هرچه بیسکویت داشتم میدادم به تو   :-(   یآدمه...
8 مرداد 1394

ماجرایی منو پدربزرگم ..!!!

به نظرم نوشتن مثل ورزش میمونه، عین وقتایی که یه مدت طولانی آدم ورزش نمی کنه و تحرکی نداره بعد که می خواد شروع به فعالیت بدنی کنه چقدر سخته و چقدر عضلات و بدنش خشک شده، بعدش بدنش کوفته میشه... درست مثل نوشتن،مثل اوضاع من... چندوقتی بود حال و احوال خوشی نداشتم مثل وضعیت هوا ی اینجا  ابری رو به بارانی بودم باکوچکترین تلنگری باکوچکترین حرفی اشکام روان بود ولی حالا آفتابیم بلطف خالق مهربان یک تغییر وتحولی تو زندگیمون ایجاد شد که حالمو احوالمو خوش کرد  چندوقتی بود دست ودلم به نوشتن نمیرفت باوجوداینکه ی دنیآحرف واسه نوشتن داشتمآ  امامیگفتم ولش کن اینا رو که نمیشه نوشت، اینو که ...
1 تير 1394

ماجرایی شادو غمگین منو دختر عمه ام

داشتن یه دوست صمیمی و وفادار اونم از جنس خود آدم نعمت بزرگیه معمولا هممون دوست زیاد داشتیم ولی یکیش دوست جون جونی میشد و همه درد و دلامون رو بهش میگفتیم و اونم به ما.... من ودختر عمه ام هم خیلی با همدیگه صمیمی بودیم و یکی شده بودیم حرف همو میفهمیدیم به هر جا میخواستیم بریم پایه هم بودیم و همیشه همدیگه رو همراهی و کمک میکردیم ولی دوستی ما دو تا از حدو اندازه ش گذشته بود تا جایی که سرو صدایی خانواده منو اون در اومده بود وهمه شاکی... چون در طول یه هفته اگر من 3شب خانه اونها میبودم باید بعد 3شب اون حاضرمیشدو با من میامد خانه مان و 4 شب باقی مانده رو اون منزل ما سپری میکرد ی هفته باین طریق تموم میشد چقدر خوب بود چه ا...
2 اسفند 1393

یادش بخیر جمعه هایی قدیم:(

امروز دلتنگم  دلتنگ دور هم بودن خانواده دلتنگ بگو بخند  دلتنگ بزرگترااا  دلتنگ یه رنگیاا سادگیاا   دل ت ن گ اون جمعه هاا... یادش بخیر روزهایی جمعه برایی خانواده ما مثل عید بود حتی صبحانه روز جمعه با بقیه روزا خیلی متفاوت تر بود  مادرم صبح روز جمعه منو میشست لباس نو تنم میکرد پدرم و برادرام سر کار نمیرفتن همه لباس نو تنشون بود مثل عیدها بقیه برام پول میدادن منم خوشحال همه رو تاظهر نشده خرج میکردم موقع ناهار مادرم به عنوان عروس بزرگ غذارو به همه میکشیدن یه سفره بزرگ با یه خانواده بزرگ گرم وصمیمی.... بعد از ظهر هرجمعه سماور چایی برقرار بود ودر حال جوشیدن چون مادر پدرم (ما)با خانواده پدربزرگم ...
30 بهمن 1393

ماجرای عجیب بدنیآ آمدن من

یا الله..... خدارو شکر من کلا آدم شاد و سرزنده هستم وهمش در حال درست کردن ی تفریح و درست کردن جو جدیدم تا وقت خودم واطرافیانمو خوب بگذرونم همیشه دوست دارم فامیل دور هم باشیم و بزن وبرقصی دخترونه برگذار باشه دخترایی فامیلمون هممشون میخوان همه جا همراهشون باشم ومیگن با شماخوش میگذره  و داستان از اونجایی شروع میشود که میگویند: مامان اینجانب داخل مراسم عروسی درد زایمانش شروع شده  مامان بزرگ عزیزتر از جانم میگه عروس گلم میخوایی نرو  مادرم میگن نهههههه خاله جان هنو زوده وتازه اگرم خبری شد لباسایی بچه  وتمام چیزهایی که لازمه س همراه خود برداشتم (چقد راحت من میبودم استراحت مطلق خواب واااایی چه برسه ب...
25 بهمن 1393
1