منم حس مادرشدن رو تجربه کردم
فروردین سال 1391متوجه شدم باردارم
تازه تو غربت پاگذاشته بودم
هنوز احساس تنهایی و دور از خانواده
منـــــو لحظه به لحظه میرنجوند واشکمو درمیاورد
بعد؛سه بارداری ناموفق که امیدمم کـــم بود
ولــــی خدا تغدیر منو عوض کرد
وخواست منم این حس شیرین رو تجربه کنم
شایدم اونموقع زمان خوبی نبود برای بچه دار شدنم
شاید سنـــم کم بوده به اون دلیـــــل
ولی چــقدر گریه کــــردم
چقدرنـاامــــید شــــدم
خدایـــــآ ..
منو ..
ببخـــــــــ ــش!!
بلاخره صاحب دختری شدم
اونم چه دختــــــری
ماه ،پری،مهربون
هرچی بگم کم گفتم
اسمشو گذاشتیـــم نگـــ 🌹ــار
بدنیا که ٱمد کسی رو به جز همسر گلم نداشتم
ازخانواده هامون دور بودیم
اونا هم ایران قصه میخوردن ازینکه پیشمون نیستن
ولی جایی شکره که عشقم جایی خالی اونارو پرکرد
احساس تنهایی نکردم
ازبـــس مراقبم بوووود
دخترکم شد مونس مون همدممون
چقدر با امدنش شادی برامون به همراه اورد
تا 2ماهگی یکم اذیتم کرد خواب شبو روزش منظم نبود
ولی بعد دو ماهگی همه چی نرمال شــــد
روزها گذشت وگذشت گذشت
هر روز شیرینو شرینو شیرین تر
تا الان که 3سالشــــه
و دارم این پست رو مخصوص اون مینویـــسم
وکنارمــــه داره باگوشی ور میره ونمیزاره بنویســــم
دخترک نازم روزهای قشنگی روبرات ارزو دارم
روزهای پر از شادی وخنده
روزهای پراز موفقیت